۱۳۹۳ بهمن ۱۲, یکشنبه

* گنجشکی به خدا گفت : دانه کوچکی داشتم ، که آرامگاه خستگیم بود، طوفان تو آن را از من گرفت! کجای دنیای تورا گرفته بودم؟... خدا درجواب گفت: ماری در راه لانه ات بود تو خواب بودی باد را گفتم لانه ات را واژگون کند آنگاه تواز کمین مار پر گشودی. چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنیم برخواستی... مردي در حالي كه به قصرها و خانه هاي زيبا مينگريست به دوستش گفت: وقتي اين همه اموال رو تقسيم ميكردن ما كجا بوديم. دوست او دستش رو گرفت و به بيمارستان برد و گفت.: وقتي اين بيماريها رو تقسيم ميكردن ما كجا بوديم!!!! خدايا واسه داده ها و نداده هایت شکر؛ الهی!یک ذهن آرام..... یک تن سالم...... یک خواب شیرین.... یک خیال راحت... یک روز قشنگ..... یک خبر خوش...... یک خوشی از ته دل.... نصیب همه دوستای عزیزم کن.... آمین

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر