زندگی هدفمند
نویسنده مقاله: مهران پورپشنگ
اگر کسی حق داشت که بدی را با بدی جواب دهد، یوسف بود. جوانی که برادرانش از او به شدت متنفر بودند. آن ها یوسف را در چاه عمیقی انداختند و می خواستند او را بکشند، اما با وساطت یکی از برادرها، یوسف را به عنوان برده فروختند. احتمالا هر شب زیر آسمان پر ستاره فکر می کرد که "چرا این اتفاقات رخ دادند؟" او داستان پدر بزرگش ابراهیم را می دانست. شنیده بود که خدا بارها با ابراهیم صحبت کرده بود. حتما از خودش می پرسید:"چرا خدا با من صحبت نمی کند؟"
در مصر او را به فوطیفار فرمانده گارد فرعون فروختند. ارباب او متوجه شد که یوسف باهوش و جدی است. در نتیجه او را مسئول خانه اش کرد. اما باید توجه داشته باشید که یوسف روز اول مسئول خانه نشد. شاید سال ها طول کشید تا بالاخره مسئول خانه شد. شاید او مدت ها اسطبل ها را پاک کرد و یا لجن خوک ها را شست. معلوم نیست شب ها کجا می خوابید و با چه برده هایی زندگی کرد.
زن فوطیفار اتهام بزرگی به یوسف وارد کرد و یوسف روانه زندان شد. سال ها گذشت تا یوسف مسئول داخلی زندان شد. باز در نظر داشته باشید که ما نمی دانیم در زندان با یوسف چند سال مانند جانی رفتار شده است. سال ها سپری شد تا بالاخره تشخیص داده شد که او آدم قابل اعتمادی است.
اگر یوسف نگرش مثبت ایمان را حفظ نکرده بود، تا آخر عمر برده و زندانی باقی می ماند. او به خدا اعتماد کرد و خدا هم به او وفادار بود. یوسف به خاطر جرمی که مرتکب نشده بود به زندان افتاد. خدا به طریق مافوق طبیعی او را به دومین مقام صاحب قدرت مصر (ابر قدرت آن روزگار) ارتقاء داد.
قحطی در آن منطقه از آفریقا و خاورمیانه حادث شد. برادران یوسف برای خرید آذوقه به مصر سفر کردند. اول یوسف را نشناختند. عاقبت یوسف گفت:"آیا من را نمی شناسید؟ من یوسف هستم. همانی که در چاه انداختید. همانی که سعی کردید او را بکشید. برادری که به بردگی فروختید".
می توانید تصور کنید چه در ذهن برادران می گذشت؟ ترس و وحشت. یوسف فرصت داشت تا تلافی سال ها درد و رنجی که برادرانش مسبب آن بودند، در آورد و انتقام بگیرد. در آن دقایق زندگی شان در دست های یوسف بود.
یوسف می توانست دستور اعدام آن ها را صادر کند و یا آن ها را برای تمام عمر روانه زندان کند. اما یوسف به آن ها گفت:"نترسید. به شما آسیبی نمی زنم. من با شما به خوبی رفتار می کنم. به شما هر مقدار غذا احتیاج داشته باشید، می دهم".
آیا جای تعجب باقی می ماند که چرا یوسف آنقدر سعادتمند بود؟ شکی نیست که دست لطف و رحمت خدا همراه یوسف بود. یوسف مهربان بود، در نتیجه خدا او را ارتقاء داد.
ممکن است کسانی در حق شما بسیار بدی کرده اند. اما وقتی با کمک قدرت مافوق طبیعی خدا دشمنان را ببخشید و آن ها را مورد برکت قرار دهید، آن وقت خدا بدی را می گیرد و به خوبی مبدل می سازد. ممکن است بگویید:"این انصاف نیست". بله کاملا حق با شماست. به دلیل رخنه گناه، در دنیای سقوط کرده و آغشته به گناه زندگی می کنیم. با این توصیف، خدا کنترل امور را در اختیار دارد. خدا در راس امور است. شما با خدا هرگز بازنده نخواهید بود. اگر دشمنان تان را ببخشید، مردم و دشمنان تان از دیدن برکات و معجزات الهی در زندگی شما شگفت زده خواهند شد.
اگر کسی حق داشت که بدی را با بدی جواب دهد، یوسف بود. جوانی که برادرانش از او به شدت متنفر بودند. آن ها یوسف را در چاه عمیقی انداختند و می خواستند او را بکشند، اما با وساطت یکی از برادرها، یوسف را به عنوان برده فروختند. احتمالا هر شب زیر آسمان پر ستاره فکر می کرد که "چرا این اتفاقات رخ دادند؟" او داستان پدر بزرگش ابراهیم را می دانست. شنیده بود که خدا بارها با ابراهیم صحبت کرده بود. حتما از خودش می پرسید:"چرا خدا با من صحبت نمی کند؟"
در مصر او را به فوطیفار فرمانده گارد فرعون فروختند. ارباب او متوجه شد که یوسف باهوش و جدی است. در نتیجه او را مسئول خانه اش کرد. اما باید توجه داشته باشید که یوسف روز اول مسئول خانه نشد. شاید سال ها طول کشید تا بالاخره مسئول خانه شد. شاید او مدت ها اسطبل ها را پاک کرد و یا لجن خوک ها را شست. معلوم نیست شب ها کجا می خوابید و با چه برده هایی زندگی کرد.
زن فوطیفار اتهام بزرگی به یوسف وارد کرد و یوسف روانه زندان شد. سال ها گذشت تا یوسف مسئول داخلی زندان شد. باز در نظر داشته باشید که ما نمی دانیم در زندان با یوسف چند سال مانند جانی رفتار شده است. سال ها سپری شد تا بالاخره تشخیص داده شد که او آدم قابل اعتمادی است.
اگر یوسف نگرش مثبت ایمان را حفظ نکرده بود، تا آخر عمر برده و زندانی باقی می ماند. او به خدا اعتماد کرد و خدا هم به او وفادار بود. یوسف به خاطر جرمی که مرتکب نشده بود به زندان افتاد. خدا به طریق مافوق طبیعی او را به دومین مقام صاحب قدرت مصر (ابر قدرت آن روزگار) ارتقاء داد.
قحطی در آن منطقه از آفریقا و خاورمیانه حادث شد. برادران یوسف برای خرید آذوقه به مصر سفر کردند. اول یوسف را نشناختند. عاقبت یوسف گفت:"آیا من را نمی شناسید؟ من یوسف هستم. همانی که در چاه انداختید. همانی که سعی کردید او را بکشید. برادری که به بردگی فروختید".
می توانید تصور کنید چه در ذهن برادران می گذشت؟ ترس و وحشت. یوسف فرصت داشت تا تلافی سال ها درد و رنجی که برادرانش مسبب آن بودند، در آورد و انتقام بگیرد. در آن دقایق زندگی شان در دست های یوسف بود.
یوسف می توانست دستور اعدام آن ها را صادر کند و یا آن ها را برای تمام عمر روانه زندان کند. اما یوسف به آن ها گفت:"نترسید. به شما آسیبی نمی زنم. من با شما به خوبی رفتار می کنم. به شما هر مقدار غذا احتیاج داشته باشید، می دهم".
آیا جای تعجب باقی می ماند که چرا یوسف آنقدر سعادتمند بود؟ شکی نیست که دست لطف و رحمت خدا همراه یوسف بود. یوسف مهربان بود، در نتیجه خدا او را ارتقاء داد.
ممکن است کسانی در حق شما بسیار بدی کرده اند. اما وقتی با کمک قدرت مافوق طبیعی خدا دشمنان را ببخشید و آن ها را مورد برکت قرار دهید، آن وقت خدا بدی را می گیرد و به خوبی مبدل می سازد. ممکن است بگویید:"این انصاف نیست". بله کاملا حق با شماست. به دلیل رخنه گناه، در دنیای سقوط کرده و آغشته به گناه زندگی می کنیم. با این توصیف، خدا کنترل امور را در اختیار دارد. خدا در راس امور است. شما با خدا هرگز بازنده نخواهید بود. اگر دشمنان تان را ببخشید، مردم و دشمنان تان از دیدن برکات و معجزات الهی در زندگی شما شگفت زده خواهند شد.