۱۳۹۳ خرداد ۳۱, شنبه

عکس
عکس

بدنبال رهبر

عزیا پادشاه به مدت 52 سال بر اسرائیل حکومت نمود و در نهایت بعلت بیماری برص چشم از این جهان فرو بست. تصور وضعیت اسرائیل پس از دست دادن رهبر خود بعد از چنین مدت طولانی (تقریبا 5 دهه) چندان دشوار نمی نماید.
مطمئنأ این قوم پس از مرگ عزیا احساس خلا و نقصان ژرفی در بخش رهبری کشور می کردند. مجسم کنید رئیس جمهور کشوری پس از پنج دهه حکومت بر کشور و بعد از بدست آوردن محبوبیت در بین ملت ناگهان از صحنه روزگار خارج گردد. بهم ریختن سیستم حکومتی، حداقل برای مدت کوتاهی و ایجاد تشویش و نگرانی در سطح وسیع در بین مردم غیرقابل اجتناب می باشد. مخصوصأ برای قوم اسرائیل که در نااطاعتی و عدم اعتماد به خدای خود یدی طولایی داشتند. قومی که پادشاه خود، یهوه را لایق اداره قوم نداسته، طالب پادشاه شدند. بنظر نمی آید پس از چنین تراژدی ملی، قوم متوجه شاه شاهان و رب الارباب، یهوه صبایوت بگردند.
مسلمأ اشعیا که خود رابطه نزدیکی با دست اندرکاران حکومت بخصوص پادشاه داشت از چنین تشویشی مصون نبود. در این هنگام بود که خداوند لازم دانست تا اشعیا از حقیقت فراموش شده ای مخبر گردد. لازم بود تا چشمان روحانی اشعیا بر حقیقتی که به فراموشی سپرده شده بود، گشوده گشته و آنچه که خدا بارها به قوم تعلیم داده بود را بیاد آورد.
در اینجاست که این رویای با شکوه به اشعیا داده شده و به او خاطرنشان می گردد که اعتماد خود را بر انسان ننهد.
اشعیا در رویا، خداوند را بر کرسی در جلال خود نشسته می بیند. نخستین مطلب ظریفی که در لابلای کلمات اشعیا می بایست متوجه شد، استفاده از نام خداوند در این آیه است. او از لقب خداوند که نمایانگر پادشاهی، سلطنت خداوند است یاری گرفته در ادامه، آن منظره با شکوه روحانی خود را بتصویر می کشد. خداوند (سلطان و پادشاه) بر تخت پادشاهی خود نشسته، جلال و شکوه او تمامی هیکل را پر ساخته است.
اگر خود را لحظه ای در جایگاه اشعیا نبی قرار دهیم، احساسات و عکس العملهای او برای ما تداعی گشته، شاید پیغام اصلی این رویا برای ما مشهود گردد. اشعیا در درد غم از دست دادن پادشاه اسرائیل در تشویش  نگرانی است و در دیدگان او قوم چون یتیمی می ماند که پدر خود را از دست داده است. درمانده و نگران از وضعیت و آینده کشور، شاه شاهان، پدر آسمانی، حاکم مطلق و پادشاه اسرائیل او را ملاقات می کند.
مطمئن هستم در همان آغاز رویا ادای کلمه ای از طرف خدا برای اشعیا نیازی نبود. یقینأ هنگامی که اشعیا بر چشمان پادشاه آسمانی خیره گشت، بی ایمانی، نااطاعتی و حماقت خود و قومش را بیاد آورد که چگونه بر انسان توکل نموده اند. بیاد آورد زمانی را که اسرائیل برای داشتن پادشاه نزد سموعیل فریاد برآورده اراده نمودند تا امید خود را بر انسانی بگذارند که زندگی او چون بخاری است که با محو شدن او از صحنه روزگار این امید واهی نیز از بین می رود.
پادشاهی که پس از 52 سال حکومت در ناتوانی مغلوب بیماری گشته با درد و رنج، تخت سلطنت خود را بالاجبار رها کرده به پدران خود می پیوندد. چشمان اشعیا رب الارباب، شاه شاهان را دید، پادشاهی که اسرائیل او را رد کرده بود.
پادشاهی که حکومت او زوالی ندارد و با عدل و انصاف سلطنت می کند. پادشاهی که سرور سلامتی و پدر سرمدی و مولف حیات نامیده شده است. مطمئنأ چشمان اشعیا با شرمندگی تنها قدرت داشت که لحظه ای بسیار کوتاه به چشمان پر معنی سلطان دنیا خیره شود.
اشعیا نبی نمونه ای است که متاسفانه هر یک از ما مطابق او رفتار می کنیم. اطمینان دارم هر یک از ما داستانی ناگوار از اعتماد نابخردانه به انسانهایی را داریم که ما را در نامیدی رها کرده، شرمسار ساخته اند.
قلب کتاب مقدس و پیغام او برای ما امروز این است که به انسان توکل مکن؛ نه بخود و نه به هیچ انسان دیگری. اعتماد تو بر خدایی باشد که خود برای نجات تو می آید. جالب است که بدانید آیه وسطین کتاب مقدس نیز این پیغام حیاتی را برای به ارمغان می آورد. (مزمور118)
آیا افسار زندگیمان از دستهای ما گسیخته است؟ آیا کشتی زندگی ما شکسته شده است؟ آیا نیازمند کسی هستیم که ما را نجات دهد؟ به اطراف نگاه نکنیم. بهترینهای ما شاید قادر باشند چون عزیا پادشاه 52 سال ما را نگهبانی کنند ولی در نهایت خود نیز در نیاز رهایی از برصهای زندگی خواهند بود. به آسمان نگاه کنیم، همانطور که سراینده مزمور می سراید:
” چشمان خود را بسوی کوهها بر می افرازم، که از آنجا اعانت من می آید. اعانت من از جانب خداوند است، که آسمان و زمین را آفرید. او نخواهد گذاشت که پای تو لغزش خورد او که حافظ توست نخواهد خوابید. اینک او که حافظ اسرائیل است، نمی خوابد و به خواب نمی رود.
خداوند حافظ تو می باشد. خداوند به دست راستت سایه تو است. آفتاب در روز به تو اذیت نخواهد رسانید و نه ماهتاب در شب. خداوند تو را از هر بدی نگاه می دارد. او جان تو را حفظ خواهد کرد. خداوند خروج و دخولت را نگاه خواهد داشت، از الان تا ابدالاباد.”  (مزمور 121)
ادوین کشیش آبنوس

انکار پطرس و گزارش بظاهر متناقض اناجیل

بعد از اینکه یوحنا با دربان صحبت می کند به پطرس اجازه ورود به حیات بیرونی خانه کاهن اعظم داده می شود. ( یوحنا 18: 15- 16) بعد از داخل شدن پطرس او در کنار آتش برای گرم کردن حود نشست ( لوقا 22: 569 اما در این حین دختری که در داخل به عنوان دربان خدمت می کرد، بعد از نگاهی دقیق به پطرس به زبان آمده گفت: ” تو هم همراه عیسی ناصری بودی” (مرقس 14: 67) ” این مرد هم با عیسی بود” (لوقا22: 56) و سپس از او سوال می کند ” مگر تو یکی از شاگردان این مرد نیستی؟” (یوحنا 18: 17) و در اینجا است که پطرس در عکس العمل به بازجویی این زن اولین انکار خود را به زبان می آورد “من اصلأنمی دانم و نمی فهمم تو چه می گویی” (متی26: 70 و مرقس 14: 68) و سپس (لوقا22: 57) اضافه می کند “ای زن، من او را نمی شناسم” پطرس بعد از این اولین برخورد خود با آن زن و انکار خود به داخل ساختمان می رود و در آنجا نیز او توجه دیگران را به خود جلب کرده، خادمه دیگری به او نزدیک شده به یکی از حاضرین توجه کرده می گوید “این شخص با عیسی ناصری بود” (متی 26: 71) “این هم یکی از آنهاست” (مرقس14: 69) در این لحظه یکی از مردان که در جمع حاضر بود انگشت خود را به طرف پطرس دراز کرده می گوید “تو هم یکی از آنها هستی” (لوقا 22: 58) پطرس اکنون در کنار آتش با جمعی ایستاده (ظاهرأ آتش دیگری که به جهت گرم کردن حضار ایجاد شده بود) آنجا نیز از توجه مردم پنهان نمی ماند، آنها نیز چنین می گویند: “البته تو یکی از آنها هستی زیرا از لهجت پیداست. تو حتمی یکی از آنهایی، چون اهل جلیل هستی” (متی 26: 73 و مرقس 14: 70) آنها به اتهامات خود چنین ادامه دادند “مگر تو از شاگردان او نیستی” (یوحنا 18: 25) پطرس در حالت عصبی جواب می دهد “تو هم یکی از آنها هستی؟” (لوقا 22: 58) ”من قسم می خورم که آن مرد را نمی شناسم” (متی 26: 72) پس از مدتی، احتمالأ یک ساعت بعد از انکار اول ( لوقا 22: 59) فامیل آن خادمی که پطرس او در باغ جتسیمانی زخمی ساخته بود پطرس را شناسایی کرده و فریاد می زند “البته این مرد هم با او بوده چونکه جلیلی است” (لوقا 22: 59) افرادی که در صحنه حاضر بودند ملحق شده ادامه دادند “تو حتمی یکی از آنهایی، چون اهل جلیل هستی” (مرقس14: 70) “البته توی کی از آنها هستی زیرا از لهجه ات پیداست” (متی26: 73) در این مرحله پطرس وحشت کرده شروع به لعن کدن نموده می گوید”من این شخص را که شما درباره اش صحبت می کنید نمی شناسم (مرقس 14: 71) درست بعد از اینکه این دروع از زبان او جاری شد، خروس بانگ زد و بالافاصله ادعاهای خود را که نزد مسیح کرده گفته بود که او را هرگز ترک خواهد کرد و اگر لازم باشد تا پای جان او را متابعت خواهد کرد را بیاد آورد. در آن زمان بود که عیسی در حالی که در حال محاکمه نزد کیفا ایستاده بود به چشمان پطرس خیره شد ( لوقا22: 61) پطرس شرمنده از بی وفایی خود از آن مکان گریخته در تاریکی شب پنهان شد و با گریه تلخی بر بی ایمانی خود گریسته و ماتم گرفت.
با نگاهی بر گزارشات ثبت شده اناجیل متوجه می شویم که روایات این داستان نه تنها متضاد نبوده بلکه در کنار هم تصویری زیبا و کاملی بر آنچه بر پطرس گذشت را به ما آشکار می کند.
ترجمه از ادوین کشیش آبنوس