۱۳۹۲ بهمن ۱۹, شنبه

بخشی از نامه نگین حکمت‌آرا، دختر امین و زهرا و خواهر رامتین که روز شانزده ژانویه از نروژ به ایران اخراج شدند:




اکنون در مورد رنجی که بر من رفته است می‌نویسم. پلشتی اصلی این است که ما؛ من، مادرم و برادرم، نمی‌دانیم پدرم کجاست. خانواده ما از هم جدا مانده و ما از سرنوشت او خبری نداریم! امکان دارد که او را زندانی کرده و یا حتا کشته باشند. تصور مرگ او برای من آسان نیست. 
محل زندگی ما، خانه‌ای است سرد و تاریک. خانه‌ای کثیف، پُر از سوسک و موش. خانه‌ای که بوی سرداب می ‌دهد. انگار که کسی در اینجا مرده باشد و هیچ کس طی ده سال از مرگ او خبر نداشته. اینجا در این خانه سرد و تاریک، بی آن که امیدی به مدرسه باشد، نشسته‌ام. درواقع، دلتنگ مدرسه و هم‌کلاس‌هایم هستم. در زندگی‌ام که زیاد هم نیست، هرگز این همه نگریسته بودم.
دیدن گریه‌های بی‌امان مادر، رامتین که به سبب بیماری موهای‌اش ریخته، بی‌اندازه دشوار است. رامتین دارد کچل می‌شود. پس، من هستم که باید سنگ زیرین آسیاب باشم. آری من دخترم و دخترها حق و حقوقی ندارند. در اینجا، دخترها باید موهای‌شان را بپوشانند. وگرنه، توسط نیروهای انتظامی دستگیر می‌شوند. در هراس هماره به سر می‌برم و از هستی خود بدم می‌اید. کسی آیا هست که مرا از این خواب بیدار کند و بگوید که همه‌ی آنچه گفتم، در خواب بوده؟ می‌شود آیا که از خواب در بستر خودم بیدار شوم و راهی مدرسه شوم؟ امکان دارد که پدر خانه باشد و رامتین، به سبب بیماری موهایش نریخته باشد؟ می‌شود که شاهد گریه‌های هماره مادرم نباشم؟ خنده‌های مادر آیا باز بر لب‌های خشکیده‌اش خانه خواهد کرد؟
بی تردید، آنچه نروژ با کسانی که به حمایت نیاز دارند، انجام می‌دهد، انسانی نیست و دهشتناک است. شانه از بار مسئولیت خالی کردن هم فایده‌ای ندارد. مسئولیت اصلی بر عهده‌ی دولت نروژ و واحد تجدید نظر در پرونده پناهجویان موسوم به UNE است.
به انتخابات و شعارهای زیبا، زمان زیادی نمانده که زمان به سرعت پیش می‌رود.
او هم‌چنین می‌نویسد: زنی دیگر آمد و گفت: «حالا بچه‌ها می‌تونن بیان پایین». با اخم گفت: «بیا دیگه». ما رفتیم پایین. در راه هم قصد کردم که از دست این زنان چرک و چلم فرار کنم. آخر آدم‌های ضعیفی به نظر می‌آیند. ضعیف اما مسلح به اسپری فلفل و سلاح کمری. من به آرامی پایین رفتم.
Abbas Shokri









هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر